توی خواب داشتم از لب پنجره تو رو دید می زدم. نمی دونم از حموم اومده بودی بیرون یا تازه می خواستی بری حموم. آخه نیم تنهء خودتو با حوله پوشونده بودی ، دقیقا از وسط سینه هات تا بالای رون ، اما موهاتو که جمشون کرده بودی روی سرت ، خشک بود... همون موقعی که چشام داشت روی براقی پوست سفید ساق پاهات ، سر می خورد ، بدون اینکه به طرف من برگردی بهم گفتی : برای امشبت دیگه بسه ، فقط خیال نکنی که چیزی حالیم نیست! تا هیچکی ندیدت بهتره جیم بشی ، وبعدش خندیدی... کلی خجالت کشیدم. هیچ وقت نفهمیدم چجوری متوجه من شدی. حتی وقتی اینا رو می گفتی ، نگاهم ام نکردی... خیلی بی سر و صدا از پنجره دور شدم... حتی نمی تونستم چیزی بگم... آروم خودمو کشیدم تو تاریکی و زدم به چاک جاده... داشتم می رفتم که صداتو شنیدم: فردا شب هم میایی؟ دیرنکنی ، منتظرتم... بدون اینکه حتی جرات داشته باشم سرمو برگردونم و ببینمت که اومدی کنار پنجره ، فقط هرچی تونستم سریع تر دویدم... هنوزم دارم فرار می کنم... بیشتر از چند ساله...